چند وقت پیش، یه موضوعی رو داشتم مرتب پیگیر می شدم؛ یه روز، یه مدیر ارشد استانی، به حضورش دعوتم کرد؛ وقتی رفتم پیشش، پس از یه مقدمه کوتاهی، گفت: ببین من وقتی می بینم جلوم یه دیواره، راهمو عوض می کنم و از یه مسیر خوب و هموار دیگهای، ادامه مسیر می دم؛ در خونه هم اینطوری هستم و اصراری ندارم به اینکه حتماً از همان مسیری که مسدود شده، برم.»
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)