تعریف می کرد؛ می گفت: مرحوم پدرم، طبق روال همیشگی، منو فرستاد برای خرید سیگار؛ سیگارو که گرفتم، یه نخشو برداشتم؛ بسته رو ت دادم تا جای خالی، مشخص نباشه و سر بسته رو با دقت چسبوندم؛ سیگارو تحویل پدر دادم؛ رفتم انباری تا سیگارو تجربه کنم؛ داشتم چوب کبریتو درمی آوردم تا روشنش کنم؛ پدرم داد زد و گفت:.
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)