سیگار یا هر نوع وابستگیِ از این دست، چه قدر می تونه آدمو حقیر جلوه بده؛ دیروز، موقع برگشتن از سرِ کار، همسایه بالای خیابون که یه پیرمرد محترمی هم هستش، سراسیمه اومد به طرفم! اون، بدون سلام و بدون هیچ مقدمه ای، پرسید: سیگار داری؟» خب، اون می دونه که سیگاری نیستم من؛ به نظرم، می خواست سیگار بگیرم براش یا یه پولی بدم؛ بره سیگار بخره.
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)