جلوتر رفت؛ به نظر، آشنا می اومد؛ بازهم جلوتر رفت؛ اونو شناخت؛ یادش اومد که چه قدر کتکش زده اما چرا آدم نشده! از دور و بریاش اجازه خواست باهاش چند کلمه حرف بزنه؛ ازش پرسید: تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه چی شده؟ چیکار کردی آوردنت اینجا؟» با صدایی آروم، جواب داد: آقای ناظم! من هم مثل شما و همه انسان ها، به خودم و شخصیت خودم، علاقه مند بودم؛ همیشه، میخواستم مورد احترام باشم اما کلمات توهین آمیز و نگاه های تحقیرآمیز شما و امثال شما، اون هم در میون یه جمعی، منو درهم می پیچید و ناراحتم می کرد اما نمی تونستم چیزی بگم؛ رفتارهای توبیخ آمیز و ملامت بار شما، منو به رنج و تشویش می افکند و شخصیتم را متزل و خرد می کرد؛ شما و امثال شما، منو طرد می کردین و.
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)