چند سال پیش که هنوز بیشتر، به بایدها فکر می کردم تا هستها و واقعیات و تصورم همهاش، این بود که همه چیز دقیقاً باید سر جای خودش باشه، در یه جایی وایستاده بودم و منتظر یه سواری بودم تا به شهرستان برم؛ یه آقایی اومد؛ مضطربانه این طرف و اون طرفو نگاه کرد و بعد، یه بسته کوچکی رو داخل شیار بین آجرهای دیوار گذاشت و بلافاصله با گوشیش، تماس گرفت و گفت: گذاشتم همون جای قبلی؛ من دارم میرم؛ شما هم سریع بیا ورش دار. من از اول تا آخر این ماجرارو رصد می کردم؛ اون وقتی نگاهم می کرد، من قبل از نگاهش، سرمو برمیگردنم و به خودم مشغول می شدم تا متوجه نگاه و دقت من نشه. بعد رفتنش، رفتم سر وقت اون بسته؛ وقتی کاغذو بیرونش کشیدم و بازش کردم،.
Comparative Education
یه ,اون ,جای ,سر ,کردم؛ ,رصد ,این ماجرارو ,ماجرارو رصد ,رصد می ,آخر این ,تا آخرمنبع
روز جراحت عدالت...
دندان درد عجیب سردبیر...
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
اعتماد...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)
سرنوشت مشابه...