یه آشنای فارسی زبونِ مهمونی رو، با خودمون همراه کردیم؛ بردیم بازار مسقف تبریز1 ؛ در یه جایی از اون بازار، این دوستمون، با تعجّب، ازم پرسید: قارون، مگه آدم بدی نبوده؟ گفتم: آره خب؛ چه طور مگه؟ گفت: آخه من الآن یه جایی دیدم اسم مغازه رو، قارون گذاشته بودن! گفتم: کوش؟! گفت: رد شدیم. گفتم: نشونم بده. برگشتیم به عقب؛ زیاد جلو نرفته بودیم؛ وقتی نشونمون داد که روی شیشه، نوشته شده: قارون، دسته جمعی خندیدیم؛ ما می خندیدیم و اون فارسی زبان، هاج و واج مونده بود و بر و بر مارو نگاه می کرد و بیشتر و بلندتر می شد خنده مان.
دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...
راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...
انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)