به نظرم، هشت نه ساله بودم؛ مثل همیشه، وایستاده بودم جلوی در خونه مادربزرگ؛ پدرم هم اونجا بود؛ داشت با دوستش، گفت و گو می کرد. اون طرف تر، در کنار خیابون، یه سرهنگی داشت با یه نفر صحبت می کرد؛ من رفتم کنارش وایستادم؛ می خواستم ببینم سرهنگه چی داره می گه و موضوع چیه؟ کنجکاو شده بودم؛ رومو برگردوندم به اون طرف تا وانمود کنم همینجوری ایستاده ام و متوجه این نشه که می خوام از حرفاشون سردربیارم؛ بعد دقایقی که برگشتم پیش پدرم، پدرم خندید و گفت: تو فکر می کنی و فکر کردی سرهنگ یه مملکت، نفهمید توی الف بچه، واسه چی رفتی کنارش وایستادی؟».


Comparative Education یه ,چی ,فکر ,پدرم ,کنارش ,اون ,داشت با ,اون طرف ,از حرفاشون ,خوام از ,که میمنبع

روز جراحت عدالت...

دندان درد عجیب سردبیر...

دلنوشته های یک کارگردان در اول سال...

راه اندازی رستوران، با پول شبهه ناک تکدّی گری...

اعتماد...

انتظار بیجا... (با سیه دل، چه سود گفتن وعظ؟!نرود میخ آهنین در سنگ.)

سرنوشت مشابه...

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده تخفیفان سیستمهای تصفیه آب و فاضلاب صنعتی بهترین سایت شخصی هر چی که بخوای خبرنامه تکنولوژی و رایانه ایران و جهان چنار دانلود چشم انتظارم خرید و فروش دوچرخه ثابت ارزان